۱۳۹۲ فروردین ۱۷, شنبه

بابا نان ندارد




وقتی قلم بدست می گیرم تا متنی بنویسم. 

سکوتی در من می شکند وباران کلمات یکی پس از دیگری بر روی کاغذ سفید نقش می بندد.

کلماتی چون شکنجه، فریاد، مرگ، حقارت، زندان و توهین به ارزشهای انسانی و خیلی جملات دیگر که مثل رگبار گلوله از ذهن عبور می کند.

با خود می گویم اگر قرار باشد فقط بار سنگین این جملات را این کاغذ و قلم تحمل کنند. و کسی از این جملات حرفی نزند و حرکتی نکند چرا باید نوشت...

انسانی که آزاد به دنیا آمد وباید آزادانه زندگی کند. به دور از هر ظلم وستمی انسانی که در گوشه ای از دنیا آنقدر فشار و سختی بر او و خانواده اش حاکم است

که انگار در دریای طوفانی بسر می برد. و انتطار ساحل آرام را دارد.

انسانی که محتاج نان شب خود و خانواده اش است. پدری که ما همیشه می خواندیم. بابا نان داد. و اما دیگر نانی نیست سفره دیگر پررنگ نیست. اگر باشد اشکهای مادر و دیگرهیچ...


رضا سعادت جو       2013 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر